اگر از حال ما خواسته باشی...!
جنگ، پیرمرد روستا را به خاطرم میآورد که هر روز بر فراز تپهی مشرف به جاده مینشست، چوب سیگارش را از کیسهی تنباکو بیرون میکشید، سیگاری میپیچید، روشن میکرد و در انتظار بازگشت تنها پسرش از جبهه، به خط دراز جاده چشم میدوخت.
فرج براری*
جنگ، در ما کودکان دههی شصت، خاطرهای رویاگونه و صدایی گنگ باقی گذاشته است. چشمانمان را که ببندیم هنوز صدای آژیرهای قرمز جنگ در گوشهایمان طنین میاندازد.
صدای هواپیمای عراقی، وقتی بر فراز روستا عبور میکرد، ما سراسیمه با کفشهای لنگه به لنگه فرار میکردیم. بزرگترها داخل آبراه پناه میگرفتند و ما بچهها به سرعت از دامنهی کوه بالا میرفتیم و پشت تنهی درختان بلوط قایم میشدیم.
جنگ، رادیو قراضهای را به یادم میاندازد که هر شامگاه روی طاقچه، خبر پیشروی رزمندهها را با "آهنگ مارش جنگ" پخش میکرد.
جنگ، پیرمرد روستا را به خاطرم میآورد که هر روز بر فراز تپهی مشرف به جاده مینشست، چوب سیگارش را از کیسهی تنباکو بیرون میکشید، سیگاری میپیچید، روشن میکرد و در انتظار بازگشت تنها پسرش از جبهه، به خط دراز جاده چشم میدوخت.
اما، حکایت نامههای رزمندهها و محتوای آنها، برای من که کودکی بیش نبودم تجربه ای هیجانانگیز بود؛ اگر از حال ما خواسته باشی...؟ ناراحتی ندارم غیر از دوری شما...
آن روزها، طنین این جملهها در تمام نامههایی که از جبهه میرسید و برادرم برای مادران دلنگران و خانوادههای آنها میخواند، خودنمایی میکرد.
تکرار این جملههای ساده و کلیشهای اما زیبا هنوز در یادهای کودکیام جا خوش کرده است. آدم فکر میکند که هنگام نوشتن این نامهها در چه حالی بوده؟ آیا در تنهایی فکر میکرده؟ آمادهی رزم بوده؟ یا زیر گلولهباران دشمن به گوشهی سنگری خزیده بود تا این نامه را بنویسد و بعد بلند میشود و رو در روی دشمناش میایستد.
آنها، تمام عشق، محبت و حتی دلتنگی خود را با ارسال کاغذی به خانواده ابراز میکردند.
نامهها در شهر، چند هفتهای در منزل آشنایی میماند تا شاید فرصتی پیش بیاید و یکی از اهالی ده نامه را با خودش به روستا بیاورد، گاهی رسیدن نامهها به روستا آنقدر طول میکشید، که بعضی قبل از رسیدن نامهی خود شهید میشدند.
هر کدام از بچههای روستا که زودتر از همسالان خود، خبر رسیدن نامهی سربازی را به خانواده آنها میرساند، مژدگانی دریافت میکرد. پسرکی که همیشه صدای کره اسبها را در میآورد، برنده بود، او شیهه میکشید و به تاخت نامهها را میرساند، پول و گاهی مرغ جایزه میگرفت. یک روز در غیاب او، توانستم اولین جایزهی زندگیام را دریافت کنم.
آن روز را خوب به خاطر میآورم، پیرزن نامه را بوسید و زیر لب دعایم کرد، بعد به طرف لانهی مرغها رفت، پای مرغی را گرفت و از لانه بیرون کشید. آن را با نخی بست و محکم به سینهام فشرد و من خوشحال و نفسزنان آن را به خانه آوردم.
جنگ، حالا همسایه جانباز قدیمی را در یادم زنده میکند با ترکشهای مانده در سرش، بعضی اوقات تشنج عجیبی سرتاسر بدنش را را فرا میگرفت، دست و پایش قفل میشد و روی زمین افتاد... اما دردی که بیشتر او را آزار میداد، قضاوت و نگاه متفاوت مردم بود.
او امواج انفجار گرفته بود، شیمیایی شده بود، ترکشها و گلولهها در جانش نشسته بود، تمام این دردها را با گوشت، پوست و استخوانش لمس کرده بود، حالا از نگاه مردم متهم میشد، به اینکه: خوش به حالش، حقوق مفت میگیرد... او نه تنها جسمش بلکه روحش نیز در نگاه و قضاوت مرد میسوخت.
حالا زمان را که به عقب برمیگردانم، تمام آن تصاویر از تاریکی ذهنم بیرون میپرند و شفاف و روشن در مقابلم به رقص در میآیند.
*خبرنگار
جنگ، در ما کودکان دههی شصت، خاطرهای رویاگونه و صدایی گنگ باقی گذاشته است. چشمانمان را که ببندیم هنوز صدای آژیرهای قرمز جنگ در گوشهایمان طنین میاندازد.
صدای هواپیمای عراقی، وقتی بر فراز روستا عبور میکرد، ما سراسیمه با کفشهای لنگه به لنگه فرار میکردیم. بزرگترها داخل آبراه پناه میگرفتند و ما بچهها به سرعت از دامنهی کوه بالا میرفتیم و پشت تنهی درختان بلوط قایم میشدیم.
جنگ، رادیو قراضهای را به یادم میاندازد که هر شامگاه روی طاقچه، خبر پیشروی رزمندهها را با "آهنگ مارش جنگ" پخش میکرد.
جنگ، پیرمرد روستا را به خاطرم میآورد که هر روز بر فراز تپهی مشرف به جاده مینشست، چوب سیگارش را از کیسهی تنباکو بیرون میکشید، سیگاری میپیچید، روشن میکرد و در انتظار بازگشت تنها پسرش از جبهه، به خط دراز جاده چشم میدوخت.
اما، حکایت نامههای رزمندهها و محتوای آنها، برای من که کودکی بیش نبودم تجربه ای هیجانانگیز بود؛ اگر از حال ما خواسته باشی...؟ ناراحتی ندارم غیر از دوری شما...
آن روزها، طنین این جملهها در تمام نامههایی که از جبهه میرسید و برادرم برای مادران دلنگران و خانوادههای آنها میخواند، خودنمایی میکرد.
تکرار این جملههای ساده و کلیشهای اما زیبا هنوز در یادهای کودکیام جا خوش کرده است. آدم فکر میکند که هنگام نوشتن این نامهها در چه حالی بوده؟ آیا در تنهایی فکر میکرده؟ آمادهی رزم بوده؟ یا زیر گلولهباران دشمن به گوشهی سنگری خزیده بود تا این نامه را بنویسد و بعد بلند میشود و رو در روی دشمناش میایستد.
آنها، تمام عشق، محبت و حتی دلتنگی خود را با ارسال کاغذی به خانواده ابراز میکردند.
نامهها در شهر، چند هفتهای در منزل آشنایی میماند تا شاید فرصتی پیش بیاید و یکی از اهالی ده نامه را با خودش به روستا بیاورد، گاهی رسیدن نامهها به روستا آنقدر طول میکشید، که بعضی قبل از رسیدن نامهی خود شهید میشدند.
هر کدام از بچههای روستا که زودتر از همسالان خود، خبر رسیدن نامهی سربازی را به خانواده آنها میرساند، مژدگانی دریافت میکرد. پسرکی که همیشه صدای کره اسبها را در میآورد، برنده بود، او شیهه میکشید و به تاخت نامهها را میرساند، پول و گاهی مرغ جایزه میگرفت. یک روز در غیاب او، توانستم اولین جایزهی زندگیام را دریافت کنم.
آن روز را خوب به خاطر میآورم، پیرزن نامه را بوسید و زیر لب دعایم کرد، بعد به طرف لانهی مرغها رفت، پای مرغی را گرفت و از لانه بیرون کشید. آن را با نخی بست و محکم به سینهام فشرد و من خوشحال و نفسزنان آن را به خانه آوردم.
جنگ، حالا همسایه جانباز قدیمی را در یادم زنده میکند با ترکشهای مانده در سرش، بعضی اوقات تشنج عجیبی سرتاسر بدنش را را فرا میگرفت، دست و پایش قفل میشد و روی زمین افتاد... اما دردی که بیشتر او را آزار میداد، قضاوت و نگاه متفاوت مردم بود.
او امواج انفجار گرفته بود، شیمیایی شده بود، ترکشها و گلولهها در جانش نشسته بود، تمام این دردها را با گوشت، پوست و استخوانش لمس کرده بود، حالا از نگاه مردم متهم میشد، به اینکه: خوش به حالش، حقوق مفت میگیرد... او نه تنها جسمش بلکه روحش نیز در نگاه و قضاوت مرد میسوخت.
حالا زمان را که به عقب برمیگردانم، تمام آن تصاویر از تاریکی ذهنم بیرون میپرند و شفاف و روشن در مقابلم به رقص در میآیند.
*خبرنگار
تاریخ انتشار: ۳ مهر ۱۴۰۳ ساعت:10:08